در ولایت ماچین، امیری بود بسیار مال و او را دختری بود صاحب جمال. ناگاه بی سبب شوریده حال گشت و در دماغ وی اختلالی پیدا آمد، چندان که پزشکان ماچین از معالجات وی درماندند.
امیر پریشان شد و به هر ولایت سفیری فرستاد که: هر کس این دختر، معالجت تواند، وی را به زنی به او دهم و نیمی از ولایت ماچین با صد تالان زر ناب و دو دست آیینه و شمعدان در پشت قباله نکاح وی اندازم و مهریه هیچ نستانم و اگر معالجت نتواند کرد، او را بکشم.
بسیار کس از جابلسا و جابلقا و هند و روم و آندلس و اوشی و دیگر ممالک راقیه، طمع در ملک و مال و دختر بستند و به معالجت برخاستند، اما هیچ یک نتوانستند و تیغ هلاک گرفتار امدند.
نوجوانی در ملک عجم میزیست، خوب روی و نیک خوی، علم آموز و دانشجویی که با صد بقراط برابر آمدی و با هزار بوعلی سینا پنجه افکندی و او را «جعفربن اصغر پاچناری» گفتندی و هم در پاچنار دکان عطاری داشت.
گفت: من این دختر معالجت توانم کرد به آسپیرین ام.ث. لیکن شرط آن باشد که امیر، چهل روز مهلت دهد تا دارو بیابم و بیاورم، امیر مهلت بداد و جعفری پای در رکاب کرد و به داروخانه شد. راقم داستان گوید: چون آن نوجوان ایرانی از پی دارو برفت. من کار قصه رها کردم و لاجرم آن جعفر از یاد من بیرون شد و هیچ او را ندیدم. الا پس از چهل سال که در داروخانه رفته بودم از پی پیچیدن نسخه و آن داروفروش مرا سراغ داد از مردی موی سپید کرده و دندان ریخته و چشم آینه بر چشم نهاده که چهل سال است تا پای در راه دارد و در شهر میگردد و چون داروخانهای ببیند، داخل شود و بپرسید: آسپرین ام.ث دارید؟
و نسخه پیچ هیچ پاسخ نگوید که یعنی: نداریم.
چون بیش کاویدم، معلوم گردانیدم که نام وی جعفربن اصغر پاچناری است.
منبع : کتاب طنز آواران امروز ایران